از قـافلـه جــا مــانـدم
درست سال ها پیش،
جـــــا مـاندم...
زندانی این روزگار زشت شدم...
روزگاری که
نه از جنس مـــن است نه از بـــرای من...
چه رسمیست دنیــا!
از گردشش می نالـیم و می نـــالـیم
و روز زمین گیر شدنمان را جشن میگیریم!
نمیدانم...
قلمم زیر بار دردها ترک برداشته... کمرم خم شده!...
با این حال
هنوز هم به دوست لبخند میدهم
شانزده سالگیم تمام شد
امروز آغاز هفدهمین سالگرد
غربت نشینی ام هست....
به رسم عادت...
تولـــــــــــدم مبــــــارک